« انیاحبهرچهکهداردهوایتو | فرزندان روح الله کسانی هستند که » |
#به_قلم_خودم
سحر…. نوزدهم…..
برای رفتن… چقدر بی تابی….؟
از لحظه ای که سیاهی، یقه آسمان را گرفته است …چند بار نگاهت را به بالا دوخته ای؟؟
منتظر کدام اشاره ای….بابا؟
دل دل میکنم…بی خیال رفتن شوی…
با رفتن تو…فقط زینب…نیست..که زمین می خورد….
تمام فرزندان تو… تا قیامت، به خاک می افتند….
نرو …بابا
درد نداشتنت ، سلولهای قلب مرا، از هم باز میکند…
وقار حیدری ات، حتی اجازه پلک زدن را هم، از من ، ربوده است ..
تو می روی….و تمام چشم مرا…با خودت میبری….
تو میروی ، تا با یک ضربه…رستگار شوی…
اما من با همان یک ضربه…به غربتی هزار ساله، مبتلا می شوم….
نرو …بابا…
تکرار هر رمضان … تکرار از دست دادن قدم های سنگینی است…که راه نفس های مرا ، مسدود می کند….
همان قدم هایی…که سنگ و کلوخ خیابان نیز… از رفتنش…به درد آمده اند..
بابا…
هنوز هم ، درد امشب زینب… چون آتشفشانی مذاب، در میان قلبمان می جوشد …
من یقین دارم …؛
تا لحظه دیدارت…هیییچ مرهمی، این انفجار مداوم را خاموش نخواهد کرد…
تمام راز زمین … تویی بابا….
و خداوند….لیلةالقدرش را نیز…با تو هماهنگ کرده است …
و این….
شرافتیست … که هزااار سال است، جان مرا در تحمل این درد… تسکین داده است…
می روی…. چاره ای نیست…جان دلم !!!
اما به جان بی نظیرت قسم…؛
من به اعتبار تو ، در زمین راه می روم…
و به اتصال تو…، راه آسمان را ، طی می کنم…..
دستان خالی مرا….
تا آخر بازار دنیا….رها مکن….
شلوغی اش…..مرا نااابود خواهد کرد !!!
یا علی و یا علی و یا علی
فرم در حال بارگذاری ...