« برای غربت پسر علی... دعا کنیم. | آینده تو..... » |
#به_قلم_خودم
من می ترسم!
از نبودنِ تو، نه
از نبودن با تو.
من اما رشته ای بسته بودم به پای خود
و آن سویش را به در خانه ات.
هر جا که می رفتم
هر چقدر که دور می شدم
باز هم برمی گشتم به سوی تو
و راه خانه ات را گم نمی کردم.
این رشته هنوز هم به پایم بسته است
امّا امشب نگاهش کردم و دیدم
پوسیده تر از همیشه است.
می دانم که رشتۀ محبت تو
محکمتر از این حرفهاست
پوسیده اش هم به کار می آید
امّا می ترسم،
می ترسم روزی برسد که گناه،
کار خودش را بکند
و چشم باز کنم و ببینم
دلم بند خانهٔ تو نیست.
این شبها می شود خواهشی کنم از تو
و تو هم «نه» نگویی به خواهشم؟
اگر روزی دیدی این رشته دیگر دارد پاره می شود
و من هم غافلم
و هر چه تو فریاد می زنی، گوشم نمی شنود
التماس می کنم
و سوگند می دهم تو را
به قداست همین محبّتی که میان من و توست
این رشته، پاره نشده
جانم را بگیر از من.
انیاحبهرچهکهداردهوایتو
فرم در حال بارگذاری ...