« داستان آموزنده | دست_خالی_نباشی » |
#مادرانه #امروز قصه درباره مادر
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ یک ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﭘﺴﺮش شده ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮش ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ یک ﭼﺸﻢ ﺩارد بسیار ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ یک ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ مکتب ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎن ﭘﺴﺮش ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭا ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻛﺸﻴﺪ …
ﺍﻥ ﺷﺐ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻗﻴﺎﻓﻪ ﺗﺮﺳﻨﺎﻛﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺪﻱ مکتب ما ؟
ﻣﺎﺩﺭش ﮔﻔﺖ ﻏﺬﺍیت را فراموش کرده بودی خواستم بیاورم برایت ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤاﻧﻲ .
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ نمیخواهم که ایقدر مهربانی کنی ﺍﻱ ﻛﺎﺵ ﺑﻤﻴﺮﻱ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻘﺪر ﺑﺎﻋﺚ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ ﻣﻦ ﻧﺸﻲ .
یک چند مدت بعد ﭘﺴﺮ ﺩﺭیک ﻛﺸﻮﺭی ﺩﻳﮕری در بورس تحصیلی راه پیدا نمود همانجا ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩ و صاحب دوپسر شد .
روزی ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭش ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺎﺩﺭ به خوشحالی که صاحب نوه شده ﺭﻓﺖ آﻧﺠﺎ ﺗﺎ نوه ﻫﺎی خود ﻭ ﻋﺮﻭﺳش را ببیند .
ﺍﻣﺎ نواده ﻫایش ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻧﺶ ﺗﺮﺳﻴﺪﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺯﺷﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺪﻱ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎی ﺗﺮﺳاﻧﺪﻱ؟
ﮔﻤﺸﻮ ﺍﺯ ﺧاﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﺭﻓﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻛﺎﺭش ﻛﺸﻮﺭﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﻱ بلاخره ﺑﻪ ﺧاﻧه یی ﺸاﻥ رفت ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ یک نامه یی برایت ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺫﺭﻩ ﺍﻱ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪ ﻣﺘﻦ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ …
ﭘﺴﺮ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﻭﻗﺘﻲ شش ﺳﺎله ﺑﻮﺩی ﺗﻮ در ﺗﺼﺎﺩﻑتو یک ﭼﺸﻤت را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻱ،
آﻥ وقت ﻣﻦ 26ﺳﺎﻟه ﻭﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ یک ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭘﺴﺮﻡ یک ﭼﺸم داشته باشد . برای ﻫﻤﻴﻦ یک ﭼﺸﻤم را که تو جگرگوشه من بودی ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻨﻲ بتو بخشیدم …
امروز از نزد رفتم تا مبادا در اینده باعث شرمنده گی ات شوم پسرم مواظب خودت باش همیشه دوستت داشتم .
اگر به مادرت احترام داری به دیگران هم نشر کو تا هیچ مادری نامید نشود..
فرم در حال بارگذاری ...