تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          

عشق و محبت

هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد بـود ..! میــــدانی چــــــــــــرا ؟؟؟ مـــــردانـــگی میــخواهـــــد مــــــــانـدَن ، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزَنــد

جستجو

موضوعات

صفحات: 1 ... 505 506 507 ...508 ... 510 ...512 ...513 514 515 ... 989

1398/02/06

  02:47:00 ب.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

سوره طه آیه 114

#بگو ، پروردگارا بر علم من بیفزای 

فَتَعَالَى اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ ۗ وَلَا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُقْضَىٰ إِلَیْکَ وَحْیُهُ ۖ وَقُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْمًا
پس بلند مرتبه است و بزرگوار خدایی که به حق و راستی پادشاه ملک وجود است و تو (ای رسول) پیش از آنکه وحی قرآن تمام و کامل به تو رسد تعجیل در (تلاوت و تعلیم) آن مکن و دائم بگو: پروردگارا بر علم من بیفزا. سوره طه آیه 114


فرم در حال بارگذاری ...

  02:46:00 ب.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

داستان آموزنده

#داستان آموزنده

شخصی مسجدی ساخت بهلول از او پرسید: مسجد رابرای رضای خدا
ساختی یا اینکه بین مردم شناخته شوی؟

شخص پاسخ داد: معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیآزماید.در نیمه های شب
بهلول رفت و روی دیوار مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته
است صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد آمدند نوشته روی
دیوار را میخواندند و میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیّری
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد ایُّهاالَناسّ بهلول دروغ میگوید! این مسجد را من ساختم، من از مال خود خرج کردم
و شما او را دعای خیر میکنید! بهلول خندید و پاسخ داد معامله تو
باخلق بوده نه با خالق

بیایید در زندگی خویش با خدا معامله کنیم نه با چشم مردم


فرم در حال بارگذاری ...

  10:40:00 ق.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

امروز قصه درباره مادر

#مادرانه #امروز قصه درباره مادر 
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ یک ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﭘﺴﺮش شده ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮش ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ یک ﭼﺸﻢ ﺩارد بسیار ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ یک ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ مکتب ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎن ﭘﺴﺮش ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭا ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻛﺸﻴﺪ … 
ﺍﻥ ﺷﺐ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻗﻴﺎﻓﻪ ﺗﺮﺳﻨﺎﻛﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺪﻱ مکتب ما ؟
ﻣﺎﺩﺭش ﮔﻔﺖ ﻏﺬﺍیت را فراموش کرده بودی خواستم بیاورم برایت ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤاﻧﻲ .
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ نمیخواهم که ایقدر مهربانی کنی ﺍﻱ ﻛﺎﺵ ﺑﻤﻴﺮﻱ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻘﺪر ﺑﺎﻋﺚ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ ﻣﻦ ﻧﺸﻲ . 
یک چند مدت بعد ﭘﺴﺮ ﺩﺭیک ﻛﺸﻮﺭی ﺩﻳﮕری در بورس تحصیلی راه پیدا نمود همانجا ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩ و صاحب دوپسر شد .
روزی ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭش ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺎﺩﺭ به خوشحالی که صاحب نوه شده ﺭﻓﺖ آﻧﺠﺎ ﺗﺎ نوه ﻫﺎی خود ﻭ ﻋﺮﻭﺳش را ببیند . 
ﺍﻣﺎ نواده ﻫایش ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻧﺶ ﺗﺮﺳﻴﺪﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺯﺷﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺪﻱ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎی ﺗﺮﺳاﻧﺪﻱ؟
ﮔﻤﺸﻮ ﺍﺯ ﺧاﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﺭﻓﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻛﺎﺭش ﻛﺸﻮﺭﺵ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﻱ بلاخره ﺑﻪ ﺧاﻧه یی ﺸاﻥ رفت ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ یک نامه یی برایت ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺫﺭﻩ ﺍﻱ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪ ﻣﺘﻦ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ …
ﭘﺴﺮ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﻭﻗﺘﻲ شش ﺳﺎله ﺑﻮﺩی ﺗﻮ در ﺗﺼﺎﺩﻑتو یک ﭼﺸﻤت را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻱ،
آﻥ وقت ﻣﻦ 26ﺳﺎﻟه ﻭﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ یک ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭘﺴﺮﻡ یک ﭼﺸم داشته باشد . برای ﻫﻤﻴﻦ یک ﭼﺸﻤم را که تو جگرگوشه  من بودی  ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻨﻲ بتو بخشیدم …
امروز از نزد رفتم تا مبادا در اینده باعث شرمنده گی ات شوم پسرم مواظب خودت باش همیشه دوستت داشتم .
اگر به مادرت احترام داری به دیگران هم نشر کو تا هیچ مادری نامید نشود..


فرم در حال بارگذاری ...

  10:40:00 ق.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

دست_خالی_نباشی

#تلنگر #همه کسانیکه الان قربون صدَقت 
میرن و بهشون دل بستی شب اول قبرت
نیم ساعت بیشتر سر قبرت 
نمیمونن! همه میرن

تو میمونی و اعمالت
برای اون لحظه خودتو آماده کن تا

#دست_خالی_نباشی


فرم در حال بارگذاری ...

  10:39:00 ق.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

فروغ فرخزاد

وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم 
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!

#فروغ فرخزاد


فرم در حال بارگذاری ...

1 ... 505 506 507 ...508 ... 510 ...512 ...513 514 515 ... 989