اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

عشق و محبت

هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد بـود ..! میــــدانی چــــــــــــرا ؟؟؟ مـــــردانـــگی میــخواهـــــد مــــــــانـدَن ، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزَنــد

جستجو

موضوعات

« خداے من خداے منامام زاده قاسم »

کتاب پنجره های تشنه:(عروس مادر س)

1397/01/15

  02:10:00 ب.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

کتاب پنجره های تشنه:(عروس مادر س)

#کتابخوانی_نوروز ⁩بخشهایی از کتاب پنجره های تشنه:(عروس مادر س)
من داخل صحن بودم که حاج محمود [محمود پارچه‌باف مسئول اصلی کاروان] تلفن کرد و گفت: «کجایی؟ زود خودت را برسان به مهمان‌سرای حرم.» بعد حاج‌آقا تکیه‌ای [از اعضای اصلی کاروان] تلفن کرد. بعد حمید [حمید آزادگان، از اعضای کاروان] تلفن کرد. دیگر خودم هم ترسیدم. داشتم به دو می‌رفتم سمت مهمان‌سرا که یکی از بچه‌ها از پشت سررسید و گفت: «کجایی؟ همه دارند دنبالت می‌گردند. بُدو برویم مهمان‌سرا.» می‌خواستم در حال دویدن بپرسم چه شده که یکی دیگر از بچه‌ها رسید و گفت: «حاج آقا تکیه‌ای دنبالت می‌گردد.» دیگر رسیده بودیم به مهمان‌سرا. وارد که شدم دیدم کاپیتان رضا [راننده تریلی ضریح] نشسته روی مبل، در لابی، و حاج محمود و حاج آقای تکیه‌ای هم ایستاده‌اند. زن جوانی هم نشسته بود روبروی رضا و گریه می‌کرد. حاج آقا تکیه‌ای با اشاره فهماند که بنشینم و گوش کنم. زن جوان با گریه حرف می‌زد و خطابش رضا قنبری، راننده تریلی، بود.
- یک شب، نزدیک تعطیلات اجلاس سران کشورهای غیروابسته (که به اشتباه کشورهای غیرمتعد می‌گویند)، خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم متوج شدم چشم‌هایم نمی‌بیند. یعنی اولش رنگ‌های جیغ، مثل قرمز و بنفش، را نمی‌دیدم. رفتیم بیمارستان فارابی. فکر می‌کردیم مشکل بینایی است. آنجا معاینه کردند و گفتند مشکل عصبی است و مشکوک به ام.اس یا سرطان و مرا فرستادند بیمارستان امام خمینی. تا برسم به بیمارستان، بینایی یک چشمم کاملا رفت. آنجا بستری شدم و آزمایش کردند و گفتند احتمالا سرطان است. دوتا پلاک عصبی در مغز هست که فشار آورده و عصب بینایی را از کار انداخته است. حلم خیلی بد بود. سالِم سالم بودم و یکدفعه کور شده بودم. در همان چند روز هم گفتند نمی‌توانم بچه‌دار شوم. یک شب خیلی به خدا متوسل شدم در بیمارستان. همان شب خواب دیدم.
دست‌هایش را گذاشت روی صورتش و گریه‌اش شدید شد.
- خواب دیدم توی یک صحرا هستم و جلویم یک خیمه هست، با همان لباس‌های بیمارستان. کربلا نرفته بودم و آنجا را ندیده بودم؛ ولی احساس کردم آن‌جا کربلاست و خیمه خیمه‌ی حضرت ابوالفضل. داد زدم: «عباس، بیا بیرون. کارت دارم…» من، منِ خاک بر سر بی‌ادب، با بی‌ادبی داد زدم: «عباس، بیا بیرون». آمد بیرون. یک آقای رشید و باجمالی بود. انشالله ببینی آقای قنبری. گفت: «چه شده؟» گفتم: «من از تو بدم می‌آید. از امام حسین شاکی‌ام. از علی شاکی‌ام. از فاطمه زهرا شاکی‌ام. چرا کورم کردید؟ دکترها می‌گویند دیگر نمی‌توانم مادر بشوم.» گفت: «دنبالم بیا.» سوار اسب سفیدی شد. توی دستش یک علم بود که پرچم سرخ «یا حسین» بالای آن بود. دنبالش رفتم تا یک جایی. ایستاد و یک سمتی را نشانم داد و گفت: «این حرم آقایم، حسین، است. سلام بده.» بعد سمت دیگر را نشانم داد و گفت: «این هم حرم من است. سلام بده.» من ناخودآگاه سلام دادم. علم را چرخاند و باد گوشه‌ی پرچم قرمز رنگ را مالید به چشم چپم.» گفت: «تو خوب شدی.» گفتم: «از کجا بفهمم خوب شدم؟ از کجا بفهمم این زیارتم قبول شده؟» گفت: «ضریح برادرم، امام حسین، دارد می‌آید کربلا. شیعه‌ها خیلی زحمت کشیده‌اند برایش. ما زیر دِین هیچکس نمی‌مانیم. تو که دیگر عروس مادر ما، فاطمه، هستی. به راننده بگو سلام تو را به امام حسین برساند….» مدیونی آقای قنبری اگر یادت برود! وقتی رسیدی، اول بگو «سلام بر حسین از طرف محمودی»…
دوباره گریه‌اش شدید شد و لابه‌لای گریه می‌گفت: «مدیونی آقای قنبری اگر یادت برود!» رضا هم سرش را انداخته بود پایین و فقط گریه می‌کرد.


فرم در حال بارگذاری ...