اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

عشق و محبت

هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد بـود ..! میــــدانی چــــــــــــرا ؟؟؟ مـــــردانـــگی میــخواهـــــد مــــــــانـدَن ، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزَنــد

جستجو

موضوعات

« وحید رجبلو جوان 30 ساله کرجیباران کرامت خدا می بارد »

#زیباست_حتما_بخوانید✅ زبان حال یک زائر بقیع ...

1396/10/05

  04:41:00 ب.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

#زیباست_حتما_بخوانید✅ زبان حال یک زائر بقیع ...

##زیباست_حتما_بخوانید✅ زبان حال یک زائر بقیع …

مینویسم کمی از لحنِ گرفتارِ بقیع
کمی از حالِ خودم ، ساحتِ خونبارِ بقیع

زائری خسته و سَرگشته و بیمارِ بقیع
میگذارد سَرِ خود را ، سَرِ دیوارِ بقیع

لَعنتُ اللّه به اولادِ ابوسفیان ها
شِمرها ، حرمله ها ، در همه ی دوران ها

خواست آرام بگیرد دلِ بارانیِ او
رنگِ اِحرام بگیرد دلِ بارانیِ او
ختمِ انعام بگیرد دلِ بارانیِ او

چوبِ نامرد رسید و به سَرَش خورد ولی…
دست کوتاه نکرد از کَرَمِ خوانِ علی

باز هم رو به بقیع ، گریه کنان… بی تابی
دست بَر سینه ، دو تا چَشم ، پُر از بی خوابی

نه حَرَم ، گنبد و گلدسته ، نه حوضِ آبی
قبرِ اولادِ علی بود و شبی مهتابی

اشک میریخت ، به لب ذِکرِ ”حسن جانی” داشت
خاطراتی زِ سَفَرهای خراسانی داشت

ناگهان مرغِ دلش راهیِ مشهد شد و بعد…
از دَرِ “شیخِ طبرسی"ِ حَرَم رَد شد و بعد…

سخت،مشغولِ «أَأَدْخُلْ به محمد؟»شدوبعد…
اشک،بینِ حَرَم وچَشمِ تَرَش سَدشدوبعد…

السّلام حضرتِ سلطان ، به فدایت پدرم
سال ها در پِیِ این بارگهت دَر به دَرَم

اشک میریخت ، کمی دردِ دلش وا میکرد
وسطِ گریه ی خود ، طرحِ معمّا میکرد

زیرِ لب “آمدم ای شاه” که نجوا میکرد…
دلش آرام شد و خوب تماشا میکرد

چه حریمی و عجب صحن و سرایی آقا
تو مُلَقّب به غَریبُ الغُرَبایی آقا…؟

نوبتِ جامعه شد ، لحظه ی دیدار رسید
وقتِ دل دادنِ بَر حضرتِ دلدار رسید

راه را باز کن ای گُل ، به دَرَت خار رسید
باز هم زائرِ آلوده ی هر بار رسید…

بینِ این جامعه ی گرم ، دلش پَرپَر شد
بُرد نامِ حسن و… باز دو چشمش تَر شد

داشت اطرافِ حَرَم ، مرثیه خوانی میکرد
اشک ها از دلِ او خانه تکانی میکرد

وسطِ گریه کمی یادِ جوانی میکرد
پیشِ اربابِ خودش چربْ زبانی میکرد

دست دَر پنجره انداخت ، که آرام شود
مثلِ یک مرغِ نشسته به سَرِ بام شود…

آه… از خواب پرید و جگرش تیر کشید
چند تا صورتِ قبری که به تصویر کشید…

فکر او دستِ قضا بود ، به تقدیر کشید
خواب هایش همه انگار به تعبیر کشید

زیرِ لب گفت: «حسن جان به خداوند قسم،
میشوی صاحبِ یک گنبدِ زیبا و حَرَم…»

1514293887adc2cd63a954460ec48a51d1192b1416-425.jpg


فرم در حال بارگذاری ...