« دلم برایت تنگ می شود.... خدا | سهراب سپهری » |
#به_قلم_خودم
دلمان هوس کرده به قدر چند دقیقه به بازیهای کودکیمان برگردیم، به شادیهای بیمقدمه، ظرفهای مصنوعی، غذاها و شکلاتهای ساده و لبخندهای واقعی…
همه چیز داشتیم انگار، حتی وقتی که هیچ چیز نداشتیم، دلمان خوش بود، حتی وقتی دلیلی برای دلخوشی نبود. زیر نور مورب آفتابِ پهن شده توی اتاق، بساط بازیمان را پهن میکردیم و بیمقدمه شروع میکردیم به حرف زدن بهجای تمام عروسکها، ما حتی جای تخممرغها و سماور و شکلاتها حرف میزدیم، شاد بودیم عزیزِمن، شاد! حالا ولی آدمها واقعیاند، ظرفها واقعیست، غذاها واقعیست و لبخندها مصنوعی…
اینروزها ما جای طبیعت و اشیا که هیچ، جای خودمان هم حرف نمیزنیم، بیحس شدهایم انگار…
باید وسیلهای بسازند که زمان را برگرداند عقبتر و ما چشمانمان را ببندیم، برگردیم و دقیقا وسط یکی از بازیهای بچگی متوقف شویم
فرم در حال بارگذاری ...