« القدس_درب_الشهداء | یا صاحب الزمان الغوث و الامان » |
#به_قلم_خودم
دلم می لرزد خدا….
فقط یک سحر دیگر تا سوت پایان باقی مانده است…
دلم می لرزد خدا….
از شیطانی که پشت دروازه های رمضان، کمین کرده است…
از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهایش، گم کنم..
از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت هایش می داند…نه حاصل عنایت هایت!!!
خدا….. دلم، تو را برای همیشه می خواهد…
آغوش گرم و بی همتای تو را… که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده ام…
من….از دنیای بدون تو… می ترسم…
از شبهای سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی کند…
از روزهای سپیدی.. که بدون هم نفسی با تو…تاریک ترین لحظه های عمر من هستند…
قلبم… بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است..
و دستانم… لرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند…
چه کنم…؟
بی سحرهای روشن…؟
بی زمزمه های ابوحمزه…؟
بی اشکهای افتتاح…. ؟
نرو از خانه ما….دلبرم..
نرو…
من بی تو…از پر کاهی سبک ترم…که به اشاره ای، اسیر دست شیطان می شود…
نرو از خانه ما….
بمان….همین جا….در لابلای تارو پود سجاده ای که به نگاهت خو گرفته است…
بمان…..
من….بی تو…. فقیرترین انسان عالمم…خداااا
التماس دعای فرج در شبهای پایانی ماه مبارک
سحر بیست وهشتم
انی احب هر چه که دارد هوای تو ….
فرم در حال بارگذاری ...