تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          

عشق و محبت

هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد بـود ..! میــــدانی چــــــــــــرا ؟؟؟ مـــــردانـــگی میــخواهـــــد مــــــــانـدَن ، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزَنــد

جستجو

موضوعات

« داستـان قرآنـی #ایـوب (ع)یااباعبدالله »

داستان #عجیب #شیعه شدن مردی

1398/06/12

  10:52:00 ق.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

داستان #عجیب #شیعه شدن مردی

داستان #عجیب #شیعه شدن مردی
از اهل اصفهان نزد #امام هادی (ع)
هادی (ع) :

#قطب راوندی (ره) از جماعتی از مردم اصفهان
نقل می ‏کند که گفتند: در اصفهان مردی بود به
نام عبد الرّحمن و شیعه شده بود [با اینکه در آن
وقت شیعیان در اصفهان، بسیار کم بودند]، به
او گفته شد، علّت چیست که شیعه شده و به
امامت حضرت هادی علیه السّلام اعتقاد داری
و امامت افراد دیگر را قبول نداری؟».

سرگذشتی، با امام هادی علیه السّلام دارم که
موجب شیعه شدن من شده است، و آن اینکه:
من فقیر بودم، ولی در سخن گفتن و جرئت،
قوی بودم، در آن سالی که جمعی از مردم اصفهان
برای دادخواهی نزد متوکّل (دهمین خلیفه عبّاسی)
عازم شهر سامرّاء شدند، و مرا با خود بردند،
سرانجام به در خانه متوکّل رسیدیم، روزی در
کنار در قلعه متوکّل بودیم، ناگاه شنیدم متوکّل
فرمان احضار امام هادی علیه السّلام را داده
است، از بعضی از حاضران پرسیدم:
«این شخصی را که متوکّل، فرمان احضارش را
داده کیست؟»
او گفت: «این شخص، مردی از آل علی علیه
السّلام است، رافضیان به امامت او اعتقاد دارند
سپس گفت: «ممکن است متوکّل او را احضار
کرده تا بکشد».
من تصمیم گرفتم در آنجا بمانم تا ببینم کار به
کجا می کشد، و این (امام هادی علیه السّلام)
کیست؟ ناگاه دیدم امام هادی علیه السّلام سوار
بر اسب وارد شد، همه حاضران به احترام او،
در جانب راست و چپ او به راه افتادند و آن‏
حضرت در میان دو صف قرار گرفت، و
مردم به تماشای سیمای او پرداختند، همین
که چشمم به چهره او افتاد، محبّتش در قلبم
جای گرفت، پیش خود دعا می ‏کردم تا خداوند
وجود او را از گزند متوکّل حفظ کند، او کم‏
کم در میان مردم آمد، در حالی که به یال
اسبش نگاه می‏ کرد، و به طرف راست و
چپ نمی ‏نگریست، و من همچنان پیش خود
دعا می‏ کردم، وقتی که آن بزرگوار به مقابل
من رسید به من رو کرد و فرمود:
«خداوند دعای تو را به استجابت رسانید، بدان
که عمر تو طولانی می ‏شود و اموال و
فرزندانت زیاد می گردند».از هیبت و شکوه او
لرزه بر اندام شدم و با این حال به میان دوستانم
رفتم، آنها گفتند: «چه شده، چرا مضطرب هستی؟».
گفتم: خیر است، و ماجرای خود را به هیچ
کس نگفتم، تا به اصفهان بازگشتیم، خداوند در
پرتو دعای آن حضرت، به قدری ثروت به من
داد که اکنون قیمت اموالی که در خانه دارم-
غیر از اموالم در بیرون خانه- معادل هزار
هزار درهم است، و دارای ده فرزند شده ‏ام، و
اکنون عمرم به هفتاد و چند سال رسیده است،
من به امامت او اعتقاد یافتم به دلیل آنکه او بر
افکار پنهان خاطرم، آگاهی داشت، و دعایش در
مورد من به استجابت رسید.


فرم در حال بارگذاری ...