شن | یک | دو | سه | چهار | پنج | جم |
---|---|---|---|---|---|---|
<< < | > >> | |||||
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
« داستان_کوتاه_تاثیر_گذار | اگرآرامش میخواهی » |
#کشاورزی یک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که گندم آن زبان زد خاص وعام بود.
هنگام برداشت محصول بود.شبی ازشبها روباهی وارد گندمزار شدوبخش کوچکی از گندمزار را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
پیرمرد کینه ی روباه را به دل گرفت .بعدازچندروز روباه را به دام انداخت وتصمیم گرفت ازحیوان انتقام بگیرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده ،به دم روباه بست واتش زد.
روباه شعله ور در مزرعه به این طرف و آن طرف می دوید وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش .
در این تعقیب و گریز ،گندمزار به خاکسترتبدیل شد.
وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم،باید بدانیم آتش این انتقام ،دامن خودمان را هم خواهد گرفت!
بهتر است ببخشیم و بگذریم….
فرم در حال بارگذاری ...