صفحات: << 1 ... 161 162 163 ...164 ...165 166 167 ...168 ...169 170 171 ... 989 >>
#خبر خوب این است که روزی کسی می آید…
در میان روزهای خاکستری تان!
دست هایتان را خواهد گرفت!
گرمتر
صمیمی تر
و هزار بار عاشقانه تر…
کسی ک شبیه به آفتاب بعد از یک
روز برفی، به تن روزهای سردتان میچسبد
کسی می اید از جنس محبت که مرهم تمام دردهایتان میشود
وتمام ترس و کابوس هایتان را در آغوش ارامش
حل خواهد کرد…
کسی خواهد امد برای ساختن دوباره ی
شما که من آن شخص را معجزه ای از
طرف خدا می نامم
#به_قلم_خودم
داشتم فکر میکردم به همین روزهایم در سال قبل
اینکه برای چه چیزهایی دلم بی قرار بود
و حالا
چقدر نسبت به آنها بی تفاوتم
میدانید چه میخواهم بگویم؟
میخواهم بگویم زیاد از غصه امروز
دلتان نگیرد
شاید یک سال دیگر،
یادآوری اش برایتان خنده دار باشد
یک قلپ چای خوردم و رسیدم به خط هشتم.
نوشته بود ” مرد ها تنوع طلبند. باید با تمایلاتِ ذاتی آنها کنار آمد.”
این باید گفتنش کمی به زنانگی ام برخورد.
کتاب را بستم و فکر کردم به اینکه چرا هیچ کجای دنیا نمیگویند که
زن ها تنوع طلبند.
چرا #همیشه #زن ها #سازگارند.
راضی اند به آنچه یا آنکس که دارند.
این #خصلتشان هم #وظیفهیشان شده ! اما مرد ها #طبیعتشان تنوع طلبیست.
انگار حق دارند که چشمشان بچرخد. فکرشان برود.
زن ها هم باید این را درک کنند !
یادم آمد که یک بار آقا جان به ماه منیر گفته بود :
خانم جان من یک دانه دل دارم و تو آنقدر بزرگی که دلم را
با هزار مشقّت اندازه ی داشتنت کردم.
دیگر نه چشمم میچرخد نه دلم.
هیچ گمان نکنی که مرد ها
دلشان هم که گیر باشد فکر و ذهنشان طبیعیست که بپرد.
اصلا ! مرد اگر مرد باشد هیچ کس جز محبوبش را نمیبیند و نمیخواهد.
اگر دید تکلیفش مشخص است…
بعد رو کرد به من و با صدایی آرام گفت :
وقتش که رسید، همین یک اخلاق را اگر در مردت ببینی
باقی ماجرا را، اگر از من میشنوی، عشق حل میکند.
غیر از این باشد یک دل است و یک چمدان
که تا به خودش بیاید میبیند که دارد از خمِ کوچه میگذرد….
نگاهی کردم به کتاب و با خودم گفتم
همانی که اولین بار تنوع طلبی را به زبان آورد
یَحتَمِل محبوبش آنچنان هم محبوب نبوده…
وگرنه به قول آقا جان ، مرد اگر مرد باشد فکر و ذکرش این است که
قد و قواره ی دل اش به قدرِ بزرگیِ محبوب اش باشد.. ولاغِیر …
#نشستهام چو غباری به شوقِ اذنِ دخول
بیا بگو نتِکانند پادَریها را…
#ألسَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أنِیسَ النُّفُوس
#دلمان خوش بود که برای خودمان کسی هستیم،
که لابه لای دلتنگی هایمان دستی داریم که بزاریم رو شانه مان،
زبانی که با خود دردودل کنیم،
لبانی که گونه های خودمان را حداقل ببوسیم
و بازوانی که خودمان را در آغوش بگیریم…
نمیدانستیم روزی میرسد که خودمان را هم از خودمان میگیرند،
راستش را بخواهید…اینکه ما دیگران را از کسی متنفر کنیم زیاد درد ندارد
اما اینکه آدمی را از خودش متنفر کنیم…
زندگی اش را، رویایش را، آرزوهایش را کوباندیم و خرد کردیم…
و در آخر آن آدم میماند و…دلی که به حال خود میسوزاند،
دستانی که اطراف زانو ها حلقه کرده
و چشمانی که فقط و فقط از درد میبارند…
<< 1 ... 161 162 163 ...164 ...165 166 167 ...168 ...169 170 171 ... 989 >>