فروردین 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          

عشق و محبت

هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد بـود ..! میــــدانی چــــــــــــرا ؟؟؟ مـــــردانـــگی میــخواهـــــد مــــــــانـدَن ، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزَنــد

جستجو

موضوعات

موضوع: "بدون موضوع"

صفحات: 1 ... 419 420 421 ...422 ... 424 ...426 ...427 428 429 ... 945

1398/04/18

  04:06:00 ب.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

همین کافیست

دوستت دارم 
هر چقدر که دور باشی
عطرت نمیپرد از لحظه هایم،
بیرون نمیروی از خیالهای بی قرارم،
دوست داشتنت عمیق تر از آنست
که گمان میکردم….
رفته است درون استخوانم،
اویخته شده به چشمهایم،
سنجاق شده به خاطره هایم،
صدایت جا مانده در گوشهایم…
دوستت دارَمَ!

#همین کافیست..

1398/04/17

  01:29:00 ب.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

پابلو نرودا

روزی ، جایی ، دقیقه ای ؛ 
خودت را باز خواهی یافت…
و آن وقت، یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت…

#پابلو نرودا

  01:21:00 ب.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

خیلی درد دارد

#خیلی درد دارد
زنی باشی دست به قلم 
که نوشته هایت بوی دلتنگی و تنهایی بدهد 
و مخاطبی گذرا بخواند و احسنتی بگوید
ولی بی خبر باشد از کلمه به کلمه اش
که با چه خونی و دلی نوشته شده است
زن های دست به قلم 
بی کس ترینند در نوشته هایشان…
معشوقه یشان را جا گذاشته اند
میان دوستت دارم های نگفته و 
نگاه های رد و بدل نشده
خودشان را از یاد برده اند
زیرا دوست میدارند کسی را که 
نیست و ببیند 
زنانگی هایی که دنباله بهانه است
تا از سر گیسوانش
از سر ناخن ها و لب هایش بزند بیرون
و لباس هفت رنگ بپوشد برایت 

تو فقط خدا را شاکر باش
از افریدن چنین مخلوقی 

  01:20:00 ب.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

آرامش

#آرامش اونجاست
که هیچ اصراری بر موندن
و هیچ اجباری بر رفتن کسی نکنیم…!

  01:17:00 ب.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

خوشبختی گاهی آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش، که حسش نمیکنیم!

#17 تیرماه 1398

چه زیبا گفت
خوشبختی گاهی آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش، که حسش نمیکنیم!

چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم، خوشبختی بود.
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن، خوشبختی بود. 
خنده های کودکیهامان، شیطنت ها، آهنگ های نوجوانیمان، خوشبختی بود.
اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم، چای را با غرغر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، سرد یا داغ است. 
زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم.
گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما غرغر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم. 
خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید.

اما حالا دوست نازنینم، هر‌کجا که هستی، هر چند ساله که هستی، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم، امروز را قدر بدان، خوشبختی های کوچکت را بشناس و باور کن، عشق را بهانه کن، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد، هنوز هست. 
بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست، 
رفیق جانم، خوشبختی ها ماندنی نیستند، 
اما میشود تا هستند زندگیشان کرد.

1 ... 419 420 421 ...422 ... 424 ...426 ...427 428 429 ... 945