صفحات: << 1 ... 165 166 167 ...168 ...169 170 171 ...172 ...173 174 175 ... 945 >>
#ز لیلایی شنیدم یا علی گفت - به مجنونی رسیدم یا علی گفت
مگر این وادی دارالجنون است - که هر دیوانه دیدم یا علی گفت
نسیمی غنچه ای را باز میکرد - به گوش غنچه آندم یا علی گفت
خمیر خاک آدم چون سرشته - چو بر میخاست آدم یا علی گفت
مسیحا هم دم از اعجاز میزد - زبس حضرت مریم یا علی گفت
مگر خیبر زجایش کنده میشد - یقین آنجا علی هم یا علی گفت
علی را ضربتی کاری نمیشد - گمانم ابن ملجم یا علی گفت
دلا باید که هردم یا علی گفت - نه هر دم بل دمادم یا علی گفت
که در روز ازل قالوبلا را - هر آنچه بود عالم یا علی گفت
محمد در شب معراج بشنید - ندایی آمد آنهم یا علی گفت
پیمبر در عروج از آسمانها - بقصد قرب اعظم یا علی گفت
به هنگام فرو رفتن به طوفان - نبی الله اکرم یا علی گفت
به هنگام فکندن داخل نار - خلیل الله اعظم یا علی گفت
عصا در دست موسی اژدها شد - کلیم آنجا مسلم یا علی گفت
کجا مرده به آدم زنده میشد - یقین عیسی بن مریم یا علی گفت
علی در خم به دوش آن پیمبر - قدم بنهاد و آندم یا علی گفت
#چه فرقی می کند که امروز کوتاهترین روز سال باشد
یا بلندترینش؟!
گرم ترینش باشد یا سردترینش؟!
مناسبتی باشد یا یک روز معمولی؟!
آدمی که بخواهد شاد باشد دنبال بهانه نمی گردد و کاری به تقویم ندارد
بی دلیل می خندد و با درخشش چشمانش امید را به دل های خسته تزریق میکند
آدم های مثبت را دوست دارم
آدم هایی که غصه هایشان را برای خودشان نگه می دارند و لبخندشان را تقدیم نگاه آدم ها می کنند
آدم هایی امن و آرام و خواستنی که دریچه ی نگاهشان به بالاترین قسمت کائنات راه دارد…^_^
بعد از آموزش های سخت ، پایین ڪوه ڪہ میرسیدیم
حاج احمد خرما گرفتہ بود دستش ، بہ تڪ تڪ بچہ ها تعارف میڪرد
وقتی برمیداشتم ، گفتم : ” مرسی برادر ! “
گفت :چی گفتی ؟!
فهمیدم چہ اشتباهی ڪردم اما دیگر دیر شده بود !
ظرف خرما را داد دست یڪی دیگہ ، گفت : ” بخیز ! “
تو اون سرما ، تو برف ، بیست متر سینہ خیز برد .
دیگہ توان نداشتم ، ولو شدم
گفت : ” باید بری .” ضربہ ای بہ پشتم زد ڪہ …
بعداً بہ حاج احمد گفتم بہ خاطر یڪ ڪلمہ ، برای چی منو زدین ؟!
گفت : ما رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون ڪردیم ،
ما خودمون فرهنگ داریم ، زبان داریم
شما نباید نشخوارڪننده ڪلمات اجانب باشید .
بہ جای این حرف ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه !”
راوی : سردار عسڪری
مینشینم لب حوض !
گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب !
مادرم ریحان میچیند …
نان و ریحان و پنیر …
آسمانی بی ابر، اطلسیهایی تَر !
رستگاری نزدیک؛ لای گلهای حیاط …!
#سهراب سپهری
#به_قلم_خودم
لیوان چایم مرا از خودم بیشتر می شناسد …
همه جا کنارِ من است
در هر حالی که باشد ، با جان و دلش ،
دستانم را در آغوشش می پذیرد،
تا جرعه ای ارامش را به خوردم دهد …
از خاطرات ، دلم بگیرد …
از غصه ، اشک بریزم…
از خوشی ،سرمست باشم…
از عشق ، پر باشم ...
هر حالی را تجربه کنم ، دستانش را می گیرم و ،
ارامش را سر می کشم ،
لیوانِ چایم ، وفادار ترین داشته ی زندگی ام است …
او را همچون جان دوست دارم …
او هم بی من لحظه ای تاب نمی آورد ...
چه عشقِ قشنگِ دو طرفه ای …
عشقمان ، نه غم دارد نه فراق …
هردو از کنارِ هم بودن لذت میبریم
<< 1 ... 165 166 167 ...168 ...169 170 171 ...172 ...173 174 175 ... 945 >>