صفحات: << 1 ... 533 534 535 ...536 ...537 538 539 ...540 ...541 542 543 ... 989 >>
آنانکه زمستان را از پشت پنجره دیدهاند و گرسنگی را هم فقط در کتابها خواندند ، نخواهند توانست که نمایندگانی شایسته برای دفاع از حقوق مردم باشند…
#آیت الله بهشتی
#سئل عن الصادق علیه السلام:
انی ارید ان اتزوج امراة و ان ابوی اراد غیرها. قال: تزوج التی هویت ودع التی هوی ابواک.
کسی از امام صادق علیه السلام سؤال کرد:
من می خواهم با زنی ازدواج کنم ولی پدر و مادرم مایلند با دیگری ازدواج کنم. امام علیه السلام فرمود: با زنی که خودت مایل هستی ازدواج کن، و زنی را که پدر و مادرت [بدون رضایت تو] انتخاب کرده اند، رها کن.
تهذیب، الاحکام، ج 7، ص 392
#ذات انسان
شما بشین پرزای رووی کیوی رو با ژیلت بزن
همشو
سیب زمینی میشه؟
نمیشه که
ذات آدما هم با تغییر ظاهر و لباس عوض نمیشه!!!
#فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»
جان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :…
«ببین این خانم چه میخواهد؟خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟
زن گفت : اینجاست .
- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمیشد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه دار داد و گفت: فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟
#در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای
احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای
از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم
به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.
وتنهایی را به بودن در جمعی که
به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :
1 . به همه نمی توانم کمک کنم
2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم
3 . همه من را دوست نخواهند داشت ….!!
<< 1 ... 533 534 535 ...536 ...537 538 539 ...540 ...541 542 543 ... 989 >>