اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

عشق و محبت

هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد بـود ..! میــــدانی چــــــــــــرا ؟؟؟ مـــــردانـــگی میــخواهـــــد مــــــــانـدَن ، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزَنــد

جستجو

موضوعات

صفحات: 1 ... 320 321 322 ...323 ... 325 ...327 ...328 329 330 ... 989

1398/08/07

  08:56:00 ق.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

همه ات را آتش میزند!

#دلتنگی مثل آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده…
اما یکدفعه
همه ات را آتش میزند!

  08:52:00 ق.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

میپرسد چرا اکثر آدمها توی ایران راجع به سنشان دروغ میگویند...؟

#میپرسد چرا اکثر آدمها توی ایران راجع به سنشان دروغ میگویند…؟

جواب میدهم چه توقعی داری؟ راست بگویند… وقتی مدام میشنوند که باید از سنشان خجالت بکشند… خجالت بکشند و رنگ شاد نپوشند… خجالت بکشند از سنشان و عاشق نشوند…! خجالت بکشند از سنشان و نرقصند… با صدای بلند نخندند و خجالت بکشند چون از آنها گذشته است و…

نه… نترس دوست من… هرگز برای هیچ چیز از تو نگذشته است… اگر به عشق نیاز داری عاشق شو… برقص… با صدای بلند قهقهه بزن… رنگهای شاد بپوش… تا وقتی زنده ای هیچ چیز از تو نگذشته است… زندگی کن دوست من و از عدد توی شناسنامه ات هرگز خجالت نکش…

  08:46:00 ق.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

آدمهایی که محبت می کنند

#آدمهایی که محبت می کنند “کمیابند”
و آدمهایی که قدر محبت را می دانند"نایاب”

  08:44:00 ق.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

"آتیلا ایلهان"

#اگر یک روز مجبور شوم
که تو را ترک کنم
کوچک بودن عشقم را نه
بزرگ بودن ناچارے ام را باور کن…

“آتیلا ایلهان”

  08:41:00 ق.ظ, توسط سيد فريبا سجاديان مرزبالي  
موضوعات: بدون موضوع

باید خدا را به زمین بیاورم..

#باید خدا را به زمین بیاورم… دستانش را بگیرم ببرم کنارِ بیقراریِ آدم ها… کنارِ کودکِ معصومی که زمانِ شیطنت و بازیگوشی اش داشت کنارِ چهار راه یا توی کوره های آجر پزی کار میکرد… کنارِ مردِ رنج کشیده ای که نزدیکِ غروبِ آفتاب به دیوارِ خانه تکیه داده… خیره به سنگریزه های خیابان بود و رویِ رفتن به خانه را نداشت چون دستانش خالی بود و برای نیازِ همسر و فرزندش چیزی نداشت به جز بغضی برای نترکیدن…

کنارِ پیرزنی که به خانه ی سالمندان فرستاده شد و هنوز هم داشت زیرِ لب دعا میخواند برایِ خوشبختیِ فرزندی که راهیِ خانه ی سالمندانش کرده بود… کنارِ کودکی که میانِ فریادهای والدینش… گوش هایش را گرفته بود و با خودش درک کردن و بزرگ شدن را تمرین میکرد… کنارِ زنی نجیب و بی گناه که درد کشید… خیانت دید و باز هم در سکوتی مرگبار مدارا کرد و بخاطرِ فرزندش هر ثانیه مردن را به جانش خرید…

☕کنارِ جوانی که ناگزیر تمامِ آرزوهایش را زنده به گور کرد… یا بیمارِ بدحالی که هزینه ی درمان نداشت و تسلیمِ جبرِ روزگار شد… یا شاید کنارِ آدم هایی که هر ثانیه بی گناه در جنگِ قدرت ها کشته میشوند و فریاد هایشان حریفِ تحریم و ظلم و بمب و گلوله ها نمیشود… باید خدا را به زمین بیاورم… میخواهم ببیند حال و روزِ آدم ها را… میخواهم بپرسم چرا کاری نمیکند؟… حالِ زمین اصلا خوب نیست… من باید بروم… باید خدا را به زمین بیاورم…

1 ... 320 321 322 ...323 ... 325 ...327 ...328 329 330 ... 989