صفحات: << 1 ... 105 106 107 ...108 ...109 110 111 ...112 ...113 114 115 ... 989 >>
داستان کوتاه آموزنده غلام و وزیر
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا…!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
قانون زندگی، قانون باورهاست
بزرگان زاده نمیشوند، ساخته میشوند
شنیدی میگن جواب سلام واجبه؟؟!!
شک نکن.
چشمتو ببند و آروم توی دلت بگو
#السلام علیک یا ابا عبدالله
شنیدی میگن جواب سلام واجبه؟؟!! شک نکن. چشمتو ببند و آروم توی دلت بگو السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)
أَلَمْ یَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ یَرَى (14علق )
آیا انسان ندانست که خداوند (همه اعمالش را) میبیند؟!
دوستان من
وقتی میگیم خدا میبینه یعنی خدا میبینه
از حالت آگاهه
میدونه چی واقعا تو دلته
پس گناه رو ببوس بذار کنار
عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ(آل عمران 119)
خدا از (اسرار) درون سینهها آگاه است.»
#مسلم بن عقیل در نهم ذى الحجّه الحرام سال 60 هجرى قمرى در سن 28 سالگى توسط بکر بن حمران احمرى به شهادت رسید و هانى در سن 89 سالگى توسط غلام ابن زیاد به نام رشید به شهادت رسید.
یزید به عبیدالله بن زیاد نوشت که شیعیان کوفه به من خبر داده اند که پسر عقیل به کوفه آمده و براى حسین لشکر جمع مى کند، او را به دست آور و در بند کن یا به قتل برسان و یا از کوفه بیرون نما. عبیدالله بعد از رسیدن نامه، برادرش عثمان را در بصره به جاى خود گذاشت و عازم کوفه شد. در کوفه به منبر رفت و خطبه خواند، کوفیان را تهدید کرد و از سرپیچى یزید سخت ترسانید و در اطاعت از یزید وعده جایزه داد، در این هنگام مسلم ازخانه مختار به خانه هانى رفته و پنهان شد، شیعیان مخفیانه خدمت مسلم مى رفتند و بیعت مى کردند، ابن زیاد غلام خود مَعقل را جاسوس قرار داد که مسلم را پیدا کند و از احوال او اطلاع دهد; معقل هر روز به بهانه شیعه و پیرو بودن خدمت حضرت مسلم مى رسید و از اسرار شیعیان اطلاع مى یافت، به ابن زیاد خبر داد که هانى، خود را به مریضى زده تا در مجلس او نرود. روزى ابن زیاد پدر زن هانى را خواست و به او گفت: چرا هانى نزد ما نمى آید؟ جواب داد: مریض است، عبیدالله گفت: شنیده ام خوب شده، اگر خوب نشده به عیادت او مى روم. پدر زن هانى، نزد او رفت و به هر نحوى بود، هانى را نزد عبیدالله آورد، عبیدالله به او گفت: با پاى خودت به سوى مرگ آمده اى; مناظره او براى تحویل مسلم به عبیدالله به طول انجامید، ولى هانى حاضر به این کار نشد که مهمان خود را به او بدهد. عبدالله او را حبس نمود. وقتى خبر حبس هانى به مسلم رسید، حضرت مسلم(علیه السلام) فرمود: در میان بیعت کنندگان ندا کنند که براى قتال بیرون بیایند، مردم بر در خانه هانى جمع شدند، سپس قصر اماره را در محاصره گرفتند.
ابن زیاد عده اى از اصحاب خود را براى فریب دادن اهل کوفه و بزرگان، از دار الاماره به بیرون فرستاد، آنان مردم را ترساندند و عده اى را تطمیع کردند تا از مسلم دور شوند، وقت نماز شد مسلم نماز مغرب را ادا کرد، از آن جماعت سى نفر باقى مانده بود، خواست از مسجد خارج شود، هنوز به درب مسجد نرسیده بود که ده نفر بیشتر نمانده بودند، وقتى پا از مسجد بیرون گذاشت هیچکس با او نبود، متحیرانه در کوچه ها مى گشت تا به خانه طوعه رسید، طوعه در انتظار پسرش بر در خانه ایستاده بود. مسلم او را دید و سلام کرد، طوعه نیز جواب داد، سپس مسلم از او طلب آب نمود، طوعه آبى آورد و مسلم خورد و در آنجا نشست، طوعه گفت: اى بنده خدا مگر آب نیاشامیدى؟ برخیز و به خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود: طوعه دوباره کلامش را تکرار کرد و مسلم همچنان خاموش بود تا دفعه سوم که طوعه گفت: بر خیز من حلال نمى کنم در این وقت بر در خانه من بنشینى، مسلم برخاست و فرمود: یا امة الله مرا در این شهر خانه اى نیست، من غریبم، ممکن است به من احسان کنى و مرا در خانه خود پناه دهى؟ طوعه پرسید قضیه شما چیست؟ فرمود: من مسلم بن عقیلم، کوفیان مرا فریب دادند و دست از یارى من برداشتند، طوعه عرض کرد توئى مسلم و او را به خانه خود برد و به او اطاق داد و طعامى حاضر نمود ولى مسلم میل نفرمود، بعد از مدتى پسر طوعه به نام بلال به خانه آمد و از جریان با خبر شد.
فردا ابن زیاد مردم را جمع کرد و به آنها گفت: اى مردم، مسلم گریخته، در خانه هر کس پیدا شود و ما را خبر ندهد جان مال او به هدر است و هر کس مسلم را به نزد ما بیاورد دیه مسلم را به او خواهیم داد، پسر طوعه خبر مسلم را به ابن زیاد داد، ابن زیاد لشکرى به خانه طوعه فرستاد، مسلم بیرون آمد و مانند شیر به لشکر حمله کرد، و جمعى را به جهنم واصل نمود، آنقدر جراحت بر بدن مبارک رسید و نیزه بر پشت او زدند که بى تاب شد در این هنگام مسلم را دستگیر کرده و نزد ابن زیاد آوردند، بعد از اینکه مسلم وصیت هاى خود را کرد، بکر بن حمان ملعون در موضعى از بام قصر، سر مبارک مسلم را از تن جدا نمود و رأس نازنین به زمین افتاد، سپس بدن مبارک را نیز به زمین انداخت.
ابن زیاد، هانى را براى کشتن طلبید، فرمان داد هانى را به بازار ببرند و در مکانى که گوسفندان را خرید و فروش مى کنند گردن زنند، هانى را دست بسته از دار الاماره به آنجا آوردند، غلام ابن زیاد به نام رشید آن مظلوم را به شهادت رساند، ابن زیاد سر مبارک مسلم و هانى را براى یزید فرستاد و یزید آنان را از دروازه دمشق آویخت و به ابن زیاد نامه نوشت و کارهاى او را مورد ستایش قرار داد.
#روزهایی هست که باید زیرش خط کشید تا به چشمت بیاید
روزهایی که وقتی روزهای دیگر از دست می رود بتوانی راحت پیدایش کنی و با مرورش دلت گرم شود
روزهایی که باید از روش نوشت و مدل تکه شعری از سعدی چسپاند به در یخچال
روزهایی که باید باهاش عکس یادگاری گرفت و زیرش را حتما حتما تاریخ زد که وقتی ورق میزنی یک دفعه تو را ببرد به روزگار سپری شده
روزهایی که دل را قرص می کند روزهایی که تو در آن می خندی
روزهایی برای روز مبادا….^_^
<< 1 ... 105 106 107 ...108 ...109 110 111 ...112 ...113 114 115 ... 989 >>